شیوانا در زمینی مشغول کاشتن نهال بود. یکی ازاهالی دهکده نزد او آمد و با حالتی هراسان و بیمناک به شیوانا نزدیک شد و بهآهستگی گفت: " استاد! رازی دارم که باید برزبان آورم! می خواهم آن را برایشما بگویم! فقط باید قول بدهید که آن راز را به شخص دیگری نگوئید و همین جا آن رافراموش کنید."

شیوانا به چشمان مرد خیره شد و گفت: " مطمئن باش به محض اینکه پایم به مدرسهباز شود راز تو را برای همه خواهم گفت!"

مرد متعجب و حیرت زده پرسید:" برای چه استاد! شما چه دشمنی با من دارید! منگمان می کردم شیوانا رازدارترین مرد این دیار است و شما می گوئید که تا شب صبرنخواهید کرد و راز مرا نزد همگان برملاخواهید ساخت!؟"

شیوانا گفت:" بله! چون وقتی تو نتوانی راز خودت را در سینه خودت نگه داری!چطور انتظار داری که دیگران راز تو را که متعلق به خودشان نیست در دل نگاه دارند وافشا نکنند. اگر راز تو واقعا راز است پس آن را در دل خود نگاه دار و به هیچکسبرای گفتن آن اعتماد نکن! من به تو می گویم که برای نگهداری راز تو از تو محکم ترنیستم و تا شب نشده راز تو را افشا خواهم کرد و به همین خاطر برو و شخص دیگری رابرای نگاهداری راز پنهان خودت پیدا کن!"