شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته
پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش
گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش
مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می
شود.زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که
مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ است گفتم:چشمها را باید شست......شستم
ولی !......... گفتی: جور دیگر باید دید.......دیدم ولی !..............
گفتی زیر باران باید رفت........رفتم ولی !............. او نه چشمهای خیس
و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید !! فقط در زیر باران
با طعنه ای خندید و گفت: " دیوانه باران ندیده برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده ********************************************************* برای
عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده .
برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه
ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی
جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی
عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی
خوب باش