سلام! فکر کنم دو یا سه هفته پیش بود که یک ایمیل از یکی از دوستان دریافت کردم که خیلی پر معنی بود…
تصمیم گرفتم مطالب را در وبلاگ بگذارم ولی وقت نشد تا امروز.
چند وقت پیش (خیلی وقت پیش) عکسی را در اینترنت دیدم که با دیدن آن عکس قلبم درد گرفت!
آن عکس را خیلی ها ممکن است دیده باشند! اما امروز ادامه آن عکسها را دیدم و امروز هم قلبم درد گرفت!
من آدم احساساتی نیستم، اما حکایت عکسها، حکایت دیگری است!
حکایت عکسها، حکایت یک عشق واقعی ست! عشقی که پس از مرگ هم پابرجاست!
چند نفر را می شناسید که واقعا به هم عشق می ورزند؟
در غروب یک روز شنبه غمگین، پرنده ای که برای پیدا کردن غذا، راهی طولانی
را سپری کرده بود، در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال
حرکت برخورد می کند و می میرد!
پرندگان هم احساس دارند! پرنده دیگری (احتمالا جفت پرنده مرده) با دیدن
این صحنه با هل دادن پرنده مرده به جلو سعی می کند که به او کمک تا از وسط
اتوبان خارج بشود و از اونجا دور بشوند!
مدتی نمی گذرد که اتومبیل دیگری به سمت پرنده مرده می آید و پرنده به
وسیله باد چند قدم آن طرف تر پرتاب می کند، بطوریکه پرنده مرده به پشت می
افتد! دومی دوباره سعی خودش را آغاز می کند و می خواهد که او را برگرداند
که بتواند پرواز کند و از آنجا نجات پیدا کند!
پرنده دومی وقتی او را بر می گرداند، فریاد می زند که: چرا بلند نمی شوی؟
(این همان عکسی است که در اینترنت قبلا دیده بودم و شاید شما هم دیده بودید!)
اما پرنده مرده دیگر صدای او را نمی شنود! پرنده دومی باز هم سعی می کند که پرنده مرده را از جایش بلند کند!
ماشینها یکی پس از دیگری در حال عبور از کنار پرنده مرده بودند و هر کدام،
او را به سمتی پرتاب می کردند و پرنده دومی به سرعت او را دوباره به حالت
اولش بر می گرداند تا بتوانند از آنجا فرار کنند!
پرنده دیگری نزدیک پرنده دومی می شود و می گوید که او دیگر مرده است و
باید از او دل بکنی! اما پرنده دومی به یاد روزهایی که با هم داشتنند باز
هم تلاشش را می کند تا یک بار دیگر بتواند پرواز زیبای او را دوباره ببیند!
پرنده عاشق همه انرژی خودش را مصرف می کند! اما …
عکاس این عکسها می گوید که دیگر نتوانسته است عکس دیگری از آنها بگیرد اما
دیده است که پرنده عاشق جسد معشوقش را به کنار جاده برد و در کنار درختی
مدتی برای او گریست و سپس جدایی تلخی بین آنها به وجود آمد…
آیا آدم ها هم می توا نند چنین کار مشابهی را انجام بدهند؟ شاید…. حتما….
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک، گوشهیی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست
: “مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری!
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است،
مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم،
که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه. دورها آوایی است،
که مرا میخواند…”
تو به من خندیدی!
و نمی دانستی من به چه دلهره,از باغچهء همسایه سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دو ید.
سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و سالهاست هنوز خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من در اندیشه این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت…
سیب نداشت……
شعر زیر رو یک نفر در جواب شعر حمید مصدق نوشته:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلــهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی،
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی که
باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است!
من به تو خندیدم
تا که باخنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را…
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من
آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو
تکرار کنان،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم:
«که چه می شد اگــر باغچه خانه ما سیب نداشت؟؟!!!»