شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟
ادامه داستان رو حتما بخونید و نظر هم یادتون نره...
۱-پسر بودن یعنی برو چند تا نون بخر
۲-پسر بودن یعنی هی شماره دادن و هی منتظر زنگ بودن
۳-پسر بودن یعنی بد و بیراه گفتن به دخترایی که تحویلشون نمی گیرن
۴-پسر بودن یعنی کادو خریدن برا …
ادامه مطلب رو از دست ندید
ادامه مطلب ...نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
ادامه مطلب ...