یه چشم همیشه باید توش اشک باشه وگرنه می سوزه...
یه دل همیشه باید توش غم باشه وگرنه می شکنه...
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از زندان محنت بار من
وای از این چشمی که میکاود نهان
روزو شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه میپرسد که اندوهت زچیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان نکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه مینالد به نزد دیگران
کو دیگر دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادو عشق
ره به قلبم برده و افسونم کند
گاه میخواهد که با فریاد و خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید:کو آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو
دیگر آن لبخند شادی بخشو گرم
نیست پیدابرلب تبدار تو
من پرشان دیده میدوزم به او
بی صدا نالم که
اینست آنچه هست
خود نمیدانم اندوهم ز چیست
زیر لب میگویم چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشت بار خویش
از من است این غم که بر جان من است
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر مینالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه میجستی به شوق
راز من نی دیوانه خو
راز موجودی که درفکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست انچه رنجم میدهد
ور نه کی ترسم زخشم و قهر تو
آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بو سه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ میدانی کز ای عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند ان زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان میدهد
آری اما بوسه از لبهای تو
برلبان مرده ام جان میدهد
هرگزم درسر نباشدفکرو نام
این منم کایسان تورا جویم به کام
خلوتی میخواهمو آغوش تو
خلوتی میخواهمو لبهای جام
فرصتی تابا تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای